NEGAR & ALIREZA

عضو
  • تعداد ارسال ها

    0
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

اعتبار در تالار

3 خنثی

درباره NEGAR & ALIREZA

  • درجه
    تازه وارد
  • تاریخ تولد 10/04/2004

اطلاعات شخصی

  • محل زندگی
    شیراز
  • علایق
    بتمن

بازی هایی که عضوم

  • اکانت مستر90
    Batman&robin;
  • اکانت گرز
    علیرضا مسی

آخرین بازدید کنندگان نمایه

8,450 بازدید کننده نمایه
  1. پزشک به بیمار زنگ می زند و می گوید “متاسفانه یک خبر بد و یک خبر بدتر دارم!”

    بیمار: خوب؟ خبر بد چیست؟

    پزشک: نتیجه آزمایش شما نشان می دهد که حداکثر 24 ساعت زنده خواهید بود.

    بیمار: اوه، خدای من! مگر خبری از این بدتر هم می شود؟

    پزشک: خبر بدتر این است که از دیروز دارم سعی می کنم با شما تماس بگیرم!!

  2. پزشک به بیمار زنگ می زند و می گوید “متاسفانه یک خبر بد و یک خبر بدتر دارم!”

    بیمار: خوب؟ خبر بد چیست؟

    پزشک: نتیجه آزمایش شما نشان می دهد که حداکثر 24 ساعت زنده خواهید بود.

    بیمار: اوه، خدای من! مگر خبری از این بدتر هم می شود؟

    پزشک: خبر بدتر این است که از دیروز دارم سعی می کنم با شما تماس بگیرم!!

  3. مردی داشت با دوستش گلف بازی می کرد. نوبت یکی از آنها بود که ناگهان، متوجه جمعیتی شد که در خیابان مجاور زمین گلف، داشتند جنازه ای را تشییع می کردند. مرد همان وسط زمین ایستاد، کلاهش را بر داشت، چشمانش را بست و به حالت نیایش، تعظیم کرد.

    دوست مرد: رفیق، دمت گرم! این اندیشمندانه ترین و تاثیرگذارترین حرکتی بود که تا به حال دیده بودم.

    مرد: خوب، هرچه باشد ما 35 سال با هم زندگی کرده بودیم.

    جوک 5: یک روز، یک پسر جوان وارد آرایشگاه می شود. آرایشگر آرام زیر گوش مشتری اش می گوید “این پسر، خنگ ترین آدمی است که تا به حال دیده ای. تماشا کن، ببین!”

    بعد، آرایشگر یک اسکناس “یک دلاری” در یک دست و یک سکه “25 سنتی” در دست دیگرش می گیرد و به پسرک می گوید، کدامش را می خواهی؟ پسر سکه را می گیرد و می رود!

    آرایشگر: دیدی چه گفتم؟

    بعد از اینکه کار آرایشگر تمام شد، مشتری از آرایشگاه می رود و بیرون از آنجا پسرک را می بیند که از یک بستنی فروشی خارج می شود.

    مشتری: آقا پسر! می شود یک سوال ازت بپرسم؟ چرا سکه را به جای اسکناس یک دلاری برداشتی؟

    پسر: چون روزی که یک دلاری را بگیرم، بازی تمام است!!

  4. مردی می میرد و به جهنم می رود. دم ورودی جهنم، شیطان به او خوشامد می گوید و اطلاع می دهد که مرد اجازه دارد برای زندگی ابدی اش، وارد یکی از سه اتاق روبرو شود:

    در اتاق اول باز می شود، آدم ها تا گردن درون پشگل هستند!!

    مرد: اه اه! در را در را ببندید.

    در اتاق دوم باز می شود، آدم ها تا دماغ درون پشگل هستند!

    مرد: نه. هرگز.

    در اتاق سوم باز می شود، آدم ها تا زانو در پشگل هستند و قهوه و شیرینی دانمارکی می خورند!

    مرد: عالیه. من این را انتخاب می کنم.

    پس مرد وارد اتاق سوم می شود و شیطان در حالی که از اتاق سوم دور می شود می گوید: وقت چای و استراحت تمام شد، کله ها پایین! سر و ته شوید!!

  5. یک زوج جوان که تازه ازدواج کرده بودند، به خانه نوشان می روند. یک روز که مرد از سر کار بر می گردد، همسرش به او می گوید “عزیزم، شیر آب چکه می کند. می توانی تعمیرش کنی؟”. مرد پاسخ می دهد: “من شبیه چه هستم؟ لوله کش؟”

    روز دیگر مرد از کار بر می گردد و همسرش می گوید “عزیزم، ماشین استارت نمی خورد. فکر کنم باتری اش خراب است. می شود لطفا باتری اش را عوض کنی؟” مرد پاسخ می دهد: “ببخشید، من شبیه چه هستم؟ مکانیک یا آچارکش؟”

    روز بعد، مرد از کار بر می گردد و همسرش می گوید “عزیزم، سقف خانه چکه می کند. می توانی درستش کنی؟” مرد جواب می دهد: “من شبیه چه هستم؟ بنا؟”

    روز بعد، مرد از کار بر می گردد و متوجه می شود که سقف چکه نمی کند، شیر آب درست شده و همه چیز مثل روز اولش است. از همسرش ماجرا را می پرسد. خانم می گوید “یک کارگر آوردم درستشان کرد.”

    مرد: خوب حالا چقدر باید بدهم؟

    زن: هیچ. طرف گفت در ازای تعمیرات، یا برایش یک کیک خوشمزه بپزم یا با او “هم آغوش” شوم!

    مرد: عجب مرد خبیثی! خوب چه جور کیکی پختی؟

    زن: ببخشید، من شبیه به چه هستم؟ آشپزباشی؟!

  6. سه نفر سرگردان که در جزیره ای بی آب و علف گیر افتاده بودند، یک چراغ جادو پیدا می کنند.

    تا در چراغ را باز می کنند، غول چراغ جادو از آن بیرون می آید و می گوید هریک از شما می توانید یک آرزو کنید تا من آن را برآورده سازم.

    اولی: می خواهم از شر این جزیره خلاص شوم و به خانه ام برگردم. (و چنین می شود)

    دومی: من هم می خواهم از شر این جزیره خلاص شوم و به خانه ام برگردم (و چنین می شود)

    سومی: خیلی تنها شدم… می خواهم دوستانم برگردند پیشم.

  7. هر کسی را بهر کاری ساختن

    اضافه هاشم جمع کردن باهاش این مردا رو ساختن!!

    خانوما متانت خودتون رو حفظ کنید, فقط دو انگشتی دست بزنید..

  8. فقط کافیه مامان آدم بفهمه که فردا امتحان داری! 

    .

    نفسم بکشی میگه: مگه تو فردا امتحان نداری؟؟ براچی الان داری نفس میکشی؟؟؟؟ 

  9. یه بار به بابام ذل زده بودم یهو برگشت گفت چته مثه بز منو نیگا میکنی حیفه نون ؟؟؟ 

    گفتم هیچی میخاستم مثه سوباسا با ذهنم باهات حرف بزنم

    بزرگوار پاشد مثه کاکرو شوتم کرد تو کوچه

  10. ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻣﻴﮕﻔﺘﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﮔﻪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﭘﺮﺗﻘﺎﻟﻮ ﺳﺎﻟﻢ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺭﻩ

    ﻭﺍﺳﺶ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻴﺸﻪ!

    ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰ...

     ﺍﻻﻥ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺮﮐﺘﻮ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﮔﻴﻠﻢ ﮐﻨﻴﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﻧﺪﺍﺭﻩ!

    نیست ک نیست....تموم شد... 

  11. یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود

     پریدم تو عمق آتیش یه دختررو نجات بدم

     آتش نشانه گفت بیا بیرون 

     گفتم انسانیتت کجا رفته ؟

     گفت باشه ولی اون مانکنه بیا بیرون

  12. ﻪ همکلاسی داشتیم اﺳﻤﺶ ﺑﺎﻗﺮ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﻮد استاد همیشه اول ﻓﺎمیلو می گفت ﺑﻌﺪ اسمو.

     وﻗﺘﯽ اوﻟﯿﻦ بار ﺻﺪاش ﮐﺮد ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﺎﻗﺮ ﺑﯿﺎد!!! با ﺣﺮﮐﺖ زﯾﮕﺰاﮐﯽ رفت ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ!! استاد گفت:چته؟ 

    ﭘﺴر :ﺧﻮدﺗﻮن ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﺎ.. ﻗﺮ ﺑﯿﺎد!! ﻫﯿﭽﯽ دﯾﮕﻪ! ﮐﻞ ﮐﻼس ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ!

  13. دختره پست گذاشته:

    شمعی هستم

    در جهانی تاریک ...

    که گرما می‌دهم دست‌های سرد عاشقان را ...

    پسره کامنت گذاشته:

    فوووووووووووووووت

    حالا دیگه هیچی نیستی

  14. شما هم وقتی تو GTA مسافر کشی میکردین بعد از رسیدن به مقصد و گرفتن کرایه طرف رو میکشتین یا فقط من عقده‌ای بودم؟