یع روز یع پسرع از یع دخترع خوشش میاد ... میرع دنبالش و بالاخرع باهاش دوست میشع
بعد همینجوری کع راه میرن یع لامبورگینی میاد و جلویع اینا نگه میدارع
دخترع تا ماشین رو میبینع بع پسرع میگع : تو خیلی پسر خوبی هستی اما من نمیتونم زیاد پیادع راه برم ! برام ضرر دارع !
از پسرع خدافظی میکنع و میرع سوار لامبورگینی میشع و ب راننده ی پسر میگع بریم ....
پسرع میگع کجا خانوم ؟! من راننده ی این آقا هستم ! لدفن پیادع شید!
بع سلامتی اون پسری کع رانندع اون یکی پسر نبود ! اما به خاطر حرمت و غرور اون پسرع خودش رو جای رانندش جا زد ......