-
تعداد ارسال ها
271 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
بروزرسانی وضعیت تکی
نمایش تمام بروز رسانی های وضعیت توسط Bʀᴏᴋᴇ ᴏғғ
-
گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت...
شبی گرگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﺪﻡ...
ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺁمد!
ﮔرﮒﻫﺎﯼ گله شاﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﺭ ﺍو.
ﭘﺮﺳیدند ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔرﮒ؟!!
ﮔﻔﺖ: شبی در ﺳﯿﺎﻫﯽ بیابان ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد!
هر شب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم...
امشب محو او بودم که ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺳگاﻥ ﻭﻟﮕﺮد را
ﺩﻭﯾﺪﻡ…
ﭘﺮﯾﺪﻡ…
ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮیش ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪمش!!
آنچنان
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
که ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
"سهم دلم"
ﻧﺼﯿﺐ "ﺳﮕاﻥ ﻭلگرﺩ" ﺷﻮﺩ.✌️?